محل تبلیغات شما

بچه های کلاس دوم دبستان ابوریحان بیرونی در کلاس نشسته اند. خانم معلم در حال خواندن شعر "میهن خویش را کنیم آباد" است. هنوز اولین مصرع از بیت اول را تمام نکرده که صدای آژیر قرمز می آید. چند دقیقه بعد یک هواپیمای جنگی که حالا میدانم آبستن نفرت و کینه است، با فریادی که هوش از سر هر جانداری می برد، فرزند ناخلفش را با تمام عناد و عداوتی که گویی از تک تک ما در دل دارد، بر سر مدرسه آوار می کند. از صدای برخورد این حرامزاده با دیوار مدرسه انفجار مهیبی رخ می دهد و تمام شیشه های کلاس در یک چشم بهم زدن به تکه های کوچکی تبدیل می شوند و هر تکه به جایی و به کسی برخورد می کند. کلاس ما نزدیک ترین کلاس به دیوار مدرسه بود. من حالا که می دانم دستانم روی سرم است و زیر میز پنهان شده ام. سوزشی در پاهایم احساس میکنم. رد خون را میبینم. پاهایم را حرکت می دهم. تکه شیشه ها را یکی یکی در می آورم. در همین چند دقیقه بزرگ شده ام. گریه نمی کنم. از زیر میز بیرون می آیم به اطرافم نگاهی می اندازم. تعدادی از همکلاسی هایم غرق خون کف کلاس افتاده اند. تعدادی از بچه ها از ترس خودشان را بغل گرفته اند و تکان نمی خورند. سر می گردانم که خانم معلم را ببینم. آخرین تصویری که از اول به یاد دارم کتاب به دست در حال خواندن شعر، کنار پنجره ایستاده بود. به سمت پنجره ای میروم که حالا و عور بر دیوار نشسته. تن زخمی خانم معلم را زیر پنجره می بینم. تکان نمی خورد. کتاب لای انگشتان دست چپش قرار دارد. دست راستش تا نزدیکی گردنش رفته و همان جا خشکش زده. شیشه انقدر با سرعت بر گردنش نشسته که قدرت هر عکس العملی را از او گرفته بوده. مات و مبهوت چشمان باز و دهان پر از خون خانم معلم هستم که صداهایی از بیرون کلاس می شنوم . هیچ سوزشی در پاهایم احساس نمی کنم. تمام توانم را جمع می کنم و به طرف بیرون فرار می کنم. حیاط مدرسه پر از پدر و مادرهایی است که به دنبال فرزندانشان آمده اند. من میدانم که پدر در حیاط منتظر من نیست چون او کارگر شرکت نفت است و باید الان در محل کارش باشد. مادرم هم پا به ماه است پس انتظار دیدن او را نیز در بین انبوده پدران و مادران نگران ندارم. تمام وجودم از ترس لبریز شده و با وحشتی که در بند بند وجودم رخنه کرده دوان دوان به سمت خانه می روم. تا رسیدن به در خانه هزار سوال در ذهنم شکل می گیرد. پدرم در چه حالیست؟ آیا مادرم و برادری که هنوز بدنیا نیامده است زنده اند؟ خانه ی ما دو کوچه بالاتر از مدرسه است. با نزدیک شدن به خانه قلبم تندتر می زند. دستم را روی سینه ام می گذارم. لابد در عالم کودکی فکر میکنم همین الان است که قلبم از قفسه سینه ام بزند بیرون. در حیاط باز است. پا تند می کنم و خود را به داخل حیاط می اندازم. مادرم را می بینم. دم در به انتظار نشسته است. نگاهش سردست. دستانش به دور تنش حلقه شده و نوزاد تازه متولد شده اش را به آغوش کشیده است. چشمش که به من می افتد قامت راست میکند، دستانم را در دست می گیرد و روانه ی بیرون می شویم. بغضی که تا آن لحظه راه گلویم را بسته بود به یکباره می ترکد و سیل اشک است که سرازیر می شود بر صورتم. کلمات قطار می شوند بر زبانم و میپرسم کجا می رویم؟ مادر می گوید:  "می ریم دنبال آقات. عراق امروز چاهایه نفتیه زده، هموجا که آقات کار میکنه." از ترس بی پدر شدن تمام تنم به رعشه می افتد. مادر قدم هایش را تندتر می کند. با گفتن این جمله که نگران نباش مو هر صبح آقاته می سپارُم به خدا و  امامزاده ابوالقاسم، می دوُنم که طوریش نشده. انگار این حرف مادر آبی باشد که آتش را خاموش کرده، دلم را آرام می کند و ترس از بی پدری در آن سن از ذهنم می پرد. عمیقاً احساس آرامش می کنم. در خیالات خودم هستم که مادر با فریاد می گوید: دیدی گفتمت دیدی آقات زنده ن. اوناهاش می بینیش؟ سفیدی چشمان مردی را می بینم که تمام هیکلش از دوده سیاه شده است. دست مادر را رها می کنم و خودم را در آغوش غرق دوده و سیاهی، اما گرم پدر می اندازم.

جمله ی عاشقانه ی پشت صندلی اتوبوس

کتابها هم خوشحال می شوند

مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد.

تمام ,کلاس ,کنم ,بیرون ,مدرسه ,نشسته ,می کنم ,خانم معلم ,می کند ,کنم و ,می اندازم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آرشیو قالب وبلاگ